تنها با تو فصل چهارم
رمان
رمان و داستان های عاشقانه

فصل چهارم
چیزی به حلول سال نمانده بود . سفره ای در کمال سادگی چیده شده بود . مادر عاطفه دعا میکرد و قطره قطره اشک میریخت درحالیکه میثم را روی زانوی خود نشانده بود . با صدای زنگ در عاطفه از جا بلند شد و با عجله به حیاط رفت . وقتی در را گشود پدرش را دید با مردی میانسال که از هیبتش هراسید ، پدر او را کنار زد و وارد حیاط شد . پشت سرش مرد میانسال درحالیکه با بی پروایی سراپای عاطفه را برانداز میکرد در را بست و دنبالش به راه افتاد . عاطفه ابتدا گیج و منگ شد و سپس به خود آمد و به سرعت زودتر از آنها وارد اتاق شد و قبل از اینکه با مادرش کلامی سخن بگوید ، آن دو وارد شدند . مادر با دیدن مرد بیگانه از جا بلند شد و عاطفه را در پناه خود گرفت و سپس خطاب به شوهرش گفت : این آقا کیه ؟ چرا او را به خانه آوردی ؟
داد نزن خانوم . این آقا از دوستان منه . آوردمش اگه خدا بخواد یه مقداری برامون پول جور کنه .
مادر عصبانی فریاد زد : من پول نمیخوام . زود از این خونه ببرش بیرون . مرد بیگانه با ملایمت گفت : چرا عصبانی میشین همشیره ؟ آقاتون منو آوردن اینجا گفتن یه مقدار خرت و پرت دارین که میخواین بفروشین . ما هم گفتیم برای رضای خدا بیاییم بخریم .
مادر جلوتر رفت و در حالیکه از فرط ناراحتی میلرزید گفت : شوهرم برای خودش گفته ما چیزی برای فروش ندارم .
پدر عاطفه جلو رفت و گفت : زن از خر شیطون بیا پایین . مگه پول نمیخواستی ؟ خوب دارم پول تهیه میکنم .
میخوام تهیه نکنی . تو چی داری غیر از دردسر برای زنت و بچه هات ؟ دیگه چی داریم که تو بفروشی ؟ لابد اینهم یکی از بی سر پاهایی است که تو رو به این روز نشانده . تو دلت برای ما نسوخته . فکر خودت رو میکنی . مرد بیگانه درحالیکه گلدانی را در دست داشت گفت : ببین کریم اینها به درد من نمیخوره . همشون بنجول و کهنه است .
مادر گلدان را از دست مرد گرفت و روی طاقچه گذاشت و گفت : زود برو بیرون وگرنه مامور خبر میکنم . بیرون .
مرد غریبه درحالیکه از خانه بیرون میرفت به کریم گفت : اگه خواستی با من معامله کنی با پول بیا وگرنه معامله بی معامله .
پدر عاطفه دوان دوان دنبالش رفت و هر چه کرد او را بازگرداند نشد . به داخل خانه برگشت و با عصبانیت به همسرش گفت :
مگه اینها رو از خونه بابات آوردی ؟ اصلا به تو چه ربطی داره که توی کار من دخالت میکنی ؟ میدونی این آقا کی بود که تو بهش توهین کردی ؟
مادر با تمسخر گفت : آره لابد یکی از خرده قاچاقچیایی بود که تو باهاش کار میکردی . سپس با جدیت گفت : مرد از خدا بترس مگه تو غیرت نداری که مرد غریبه رو توی خونه میاری ؟ چرا سر سال نو اینقدر ما رو عذاب میدی ؟ دختر جوونه . هر کسی رو نباید توی خونه بیاری . اون ناموس توست . ندیدی چطور دخترت رو برانداز میکرد ؟
پدر نگاهی به عاطفه کرد و گفت : اون بابا اونقدر پول داره که چشمش کسی از ما رو نمیگیره .
میثم شروع به گریه کرد . عاطفه او را به اتاق دیگر برد و در را بست . او را در آغوش گرفت و نوازش کرد . پدر دوباره داشت به زور از مادرش پول میگرفت . عاطفه شنید که مادرش التماسش میکند . ولی پدر بی اعتنا مادر را به کناری پرت کرد و زنجیر یادگاری مادربزرگش را از گردن مادرش کشید و از خانه خارج شد . عاطفه خوب میدانست که تا چه حد این زنجیر برای مادرش با ارزش بود . حتی در بحرانی ترین شرایط آن را نفروخته بود . وقتی پدر رفت درحالیکه میثم را به زمین میگذاشت نزد مادرش رفت . پوست گردن مادرش اندکی خراشیده شده بود عاطفه با دستمالی به پاک کردن آن مشغول شد ، درحالیکه هر دو بی صدا میگریستند . در این هنگام تلویزیون سال جدید را اعلام کرد . مادر هر دو فرزندش را به آغوش گرفت و زمزمه کرد سال نو مبارک .
بعد از جا بلند شد و از داخل کمد دو بسته را بیرون آورد و به فرزندانش داد .
عاطفه با لبخند گفت : مادر جون چرا زحمت کشیدید ؟ آنگاه هدیه را باز کرد . روسری زیبایی بود که مادر خریده بود . مادرش را بوسید و تشکر کرد . بعد به طرف میثم برگشت . هدیه او هم شلوار زیبایی بود . عاطفه دقایقی به اتاق رفت و وقتی برگشت به مادر و برادرش هدیه داد . به مادرش چادر مشکی و به برادرش یک توپ چند رنگ . آنها اندوهگین به استقبال سال جدید میرفتند ، در حالیکه قلبشان مالامال از امید به خدا بود .

***


فرزندش را به آغوش گرفت و زمزمه کرد:سال نو مبارک.
بعد از جا بلند شد و از داخل کمد دو بسته کادو شده را بیرون آورد و به فرزندانش داد.
عاطفه با لبخند گفت:مادرجون چرا زحمت کشیدید؟
آنگاه هدیه را باز کرد.درون کادو روسری زیبایی بود که مادر خریده بود.مادرش را بوسید و تشکر کرد.بعد بطرف میثم برگشت هدیه او هم شلوار زیبایی بود.عاطفه دقایقی به اتاق رفت و وقتی بازگشت به مادر و برادرش هدیه داد.به مادرش چادر مشکی و به برادرش یک توچ چند رنگ.آنها اندوهگین به استقبال سال جدید میرفتند در حالیکه قلبشان مالامال از امید به خدا بود.

****
عاطفه دو روز بعد از سال نو به دیدار دوستش رفت.نرگس به محض دیدن او از فرط شادی به آغوشش پرید:آنقدر از دیدنت خوشحالم که نمیدونی.راستش این دو روز به اندازه دو سال از دوری تو دلتنگ شدم قصد داشتم فردا به دیدنت بیام.
عاطفه به شوخی گفت:پس خوبه که برگردم؟
نرگس او را بطرف خانه کشید و گفت:تازه پیدات کردم بگذارم بروی؟مادرم از دیدنت خیلی خوشحال میشه.
مادر نرگس به محض دیدن عاطفه گفت:به به سلام دخترم.حالت چطوره؟نرگس داشت از تو حرف میزد که زنگ به صدا در آمد.خیلی خوش آمدی.
عاطفه با اخم کوچکی گفت:نرگس سرش خیلی شلوغه ما را از یاد برده.
مادر نرگس آهی کشید و گفت:بچه ام مجبور به انجام عمل نخواسته شد.جلوی خودش نمیگم ولی میترسم از غصه اش بمیره.
همین موقع نرگس با سینی چای وارد اتاق شد و کنار عاطفه نشست.
-خوب تعریف کن ببینم این دو روز چه خبر بود؟
عاطفه گفت:زندگی ما یکنواخت است و کمتر اتفاق جدیدی در آن می افتد.تو تعریف کن ببینم از شوهرت چه خبر؟
نرگس گفت:اگه بهت بگم خنده ات میگیره.روز قبل از عید که با جهانگیر رفته بودیم بیرون بعد از کلی این پا و آن پا شدن گفت نرگس من میدونم تو زن باسوادی هستی و از بیسوادی من رنج میبری.برای همین من یک هفته است که بعدازظهرا به سواد آموزی میروم.راستش دلم برایش سوخت .بعد از سی و چند سال سن اراده کرده که درس بخواند.
-تو چی گفتی؟
-هیچی گفتم اتفاقا ماهی را هر وقت از اب بگیرید تازه است.همین قدر که حداقل بتوانی بخوانی و بنویسی برای خودت خوبه.
عاطفه با شیطنت گفت:ای ناقلا پس بالاخره کار خودت را کردی.خوب بگو بدونم عیدی چی گرفتی؟
نرگس با خنده گفت:همه چیز.بیچاره از الف تا ی برای من خرید کرد.بعد هم گفت دوست دارم لباسم را تو انتخاب کنی.اولش خجالت کشیدم ولی بخود مسلط شدم و در انتخاب لباس کمکش کردم خلاصه اگر او را ببینی باور نمیکنی آن جهانگیر این جهانگیر باشد.به شرطی که سکوت کند چون به محض صحبت کردن هر کس متوجه میشود که آدم بیسوادی است.
عاطفه با دلسوزی گفت:بنده خدا پس حسابی مشغول خود سازی است.خیلی از مردها خودشون رو پیش زن کوچک نمیکنند.معلومه حداقل مغرور نیست.
-ای بابا عاطفه جون تو دلت برای من بیچاره بسوزه.اون که مرادش رسید.من بینوا باید تا آخر عمر مثل یک معلم رفتار کنم.
عاطفه گفت:نرگس جون اگه بنا به ظاهر باشه ما خودمون هم از خانواده اعیان و اشراف نیستیم پس این به آن در.
-میدونی بعضی ها مثل پسرعموی من پول دارند ولی نمیدونند چطور باید خرجش کنند راستی یک خبر جالب برایت دارم.
عاطفه با هیجان پرسید:چه خبری؟
-من با جهانگیر به مدت دو هفته به شمال میرویم به او گفتم تو را هم با خودم میبرم او هم حرفی ندارد.میدونی هنوز باهاش خیلی رسمی هستم.بنابراین میخواهم با تو باشم.
-آخه نرگس جون حرف تو اصلا منطقی نیست.چرا باید با تو بیایم؟من نه جهانگیر خان را میشناسم و نه او مرا تابحال دیده نه!من قبول نمیکنم.
نرگس ناراحت شد و گفت:یعنی روی منو زمین می اندازی؟
-موضوع زمین انداختن روی تو نیست.موضوع...
-دیگه بهانه نیار.اگه منظورت مادرت است من خودم اجازه تو را میگیرم.ما سالهاست با هم آشناییم.تقریبا از دوره دبستان با هم رفت و آمد داریم منکه فکر نمیکنم مادرت مخالف باشد.آیا تو راضی میشوی که من پس از سالها به مسافرت بروم و لذت نبرم.
-نرگس تو میتونی مادرت را ببری.
-بارها بهش گفتم ولی میگه من نمیتونم با شما جوانها سفر کنم.
-باور کن سالها قبل به سفر رفته ام و خیلی دلم میخواهد که به مسافرت بروم ولی هر چه فکر میکنم نمیتوانم خودم را راضی به آمدن کنم.
-پس دیگه نه من نه تو.بالاخره تو هم روزی از من درخواستی میکنی.یادت رفته وقتی مادرت برای دیدن خاله ات به شهرستان رفته بود من چند شب پیشت آمدم که تنها نباشی.
-اقلا بگذار با مادرم صحبت کنم.
-من با او صحبت میکنم.
مادر نرگس با مهربانی به عاطفه گفت:اگر میتوانی برو دخترم روحیه ات تغییر میکند هر دو خیلی خسته اید.جهانگیر هم غریبه نیست.مطمئن باش عاطفه جون که حضور جهانگیر ناراحتت نمیکند.
نرگس به اصرار عاطفه را راضی به سفر کرد.فقط مانده بود که مادرش هم به این سفر رضایت دهد.نرگس با عاطفه همراه شد تا اجازه اش را از مادرش بگیرد .مادر ابتدا رضایت نمیداد ولی وقتی اصرار نرگس و رضایت عاطفه را دید موافقت کرد.
وقتی که نرگس رفت و مادر و دختر تنها شدند عاطفه گفت:مادرجون اگر فکر میکنید رفتن من به صلاح نیست نمیروم.
-نه دخترم شاید بهتره باشه که بروی.بلکه قدری روحیه ات بهتر شود.تو سالهاست که به مسافرت نرفته ای این موقعیت خوبی است.من هم که این چند روز خانه هستم پس دیگر جای نگرانی نیست.اگر بخواهید بروید کی حرکت میکنید؟
-اینطور که نرگس میگفت فردا صبح راه می افتیم.
-به امید خدا.فقط باید خیلی مراقب خودت باشی.امیدوارم بهت خوش بگذره.
-خیلی دلم میخواست پدر اینطوری نبود و همه با هم به سفر میرفتیم.
-غصه نخور دخترم همه چیز درست میشود.خدا یاور بی کسان است.
آنشب مادر ساک عاطفه را بست و علی رغم مخالفت او مقداری پول در کیفش نهاد.عاطفه در پوست خود نمیگنجید.سفر آنهم با بهترین دوستش.بنظرش مثل خواب بود.با صدای در خانه بخود آمد.مادر بلند شد تا در را باز کند و عاطفه کنار پنجره رفت وقتی در باز شد پدرش را دید که وارد حیاط شد.سابقه نداشت که پدرش در طول یکماه دو بار بخانه بیاید به استقبال پدر رفت و گفت:سلام پدر خوش آمدید.
پدر برعکس همیشه به گرمی جواب سلامش را گفت و گوشه ای نشست.عاطفه برای او چای آورد و آرام کنار مادرش قرار گرفت.پدر چای را نوشید و سپس گفت:دخترم اومدم تا با تو حرف بزنم.
مادر و عاطفه به یکدیگر نگاه کردند و منتظر ادامه صحبتهای او شدند.
-هر دختری یک روزی باید سامان بگیرد و تو هم که ماشالله دیگه بزرگ شدی خانوم شدی.
مادر میان صحبتهای او آمد و گفت:باز چه خوابی دیدی؟
-زن تو چرا اینقدر توی حرف من میپری؟
عاطفه دست مادرش را فشرد و او را دعوت به سکوت کرد.پدرش ادامه داد:برای هر دختری هم بیشتر از یکبار موقعیت خوب پیش نمیاد.خواستگاری برای تو پیدا شده که ازدواج با او تو را سعادتمند میکنه.چون او آنقدر پولداره که باورت نمیشه.
عاطفه با ملایمت گفت:من آمادگی ازدواج ندارم پدر.گذشته از آن فکر نمیکنم پول سعادت بیاورد.
-تو اشتباه میکنی دخترم.او انقدر از تو خوشش آمده که حاضر شده علاوه بر جهیزیه مبلغ دو میلیون تومان هم شیربها بدهد.
مادر با طعنه گفت:حالا این بابا کی هست؟
-غریبه نیست.من خوب اونو میشناسم.هاشم خان.همونی که آمده بود اینجا تو بیرونش کردی.
مادر از جا پرید:چی؟اون شارلاتان؟اون مرتیکه بی چشم و رو؟پس برای همین اینقدر به بچه من نگاه میکرد؟غلط کرده که این حرف رو زده با اون سن و سالش خجالت نکشیده دختر منو خواستگاری کرده؟تو دیگه هیچی نداری حتی یک ذره مهر پدری.میخواهی دخترت را با دو میلیون به یک بی سر و پا بفروشی؟زود باش همین الان از این خانه برو بیرون دیگه اگر پشت در بمیری هم در را برایت باز نمیکنم.
-گوش کن...
-زود باش 23 سال گوش کردم دیگه نمیتوانم تو را با این بی آبرویی تحمل کنم.از خونه برو بیرون.
عاطفه تمام بدنش میلرزید.به دیوار چنگ انداخت تا از افتادن خود جلوگیری کند.چطور پدرش راضی به گرفتن چنین تصمیمی شده بود؟آیا اعتیاد اینقدر آدم را بی اراده میکند؟
با عجله به اتاق رفت.نفهمید پدر و مادرش به یکدیگر چه گفتند.فقط وقتی بخود آمد که مادر دلداری اش میداد.دو دستش را روی گوشش گذاشت و اشک میریخت.مادر شانه هایش را میمالید و آرام برایش حرف میزد:تا من زنده هستم نباید چنین فکری بکنی دخترم.پدرت یک پاکباخته است.راستش خیلی به او امید داشتم ولی امشب همه امیدهایم نقش بر آب شد او به آخر خط رسیده.خب...خب دختر خوب من گریه نمیکند.خودت را ناراحت نکن دخترم تو فردا مسافری و من تا دو هفته تو را نخواهم دید.بگذار با لبخند ببینمت بخند دخترم.
عاطفه میان گریه لبخند زد و مادرش او را در آغوش گرفت.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس